خانه سیاه است
چراغ های رابطه تاریکند
دل من یه روز به دریا زد و رفت پشت پا به رسم دنیا زد و رفت زنده خیلی براش کهنه بودن خودشو تو مرده ها جا زد و رفت چقدر کوچه ی بن بست هست توی سرم کسی که باز نبرده دست توی سرم صدای نعره ی یک شعر مست توی سرم سکوت ثانیه ها شکست توی سرم خبر چون سیل دنیا را گرفته که دارا رفته سارا را گرفته خودم را دار خواهم زد یقینا دلم تصمیم کبری را گرفته نه تاب و طاقت یعقوب دارم نه صبر حضرت ایوب دارم دل دلدار من از جنس سنگ است دلم خوش کرده ام محبوب دارم تمام کار و بارم شد دوبیتی همه شام و ناهارم شد دوبیتی دلم خوش بود می خوانم برایت تو رفتی و زهر مارم شد دوبیتی غروب و غربت و دریا و قایق شب و تنهایی و یک مرد عاشق فروغ و یک جهان عصیان و دیوار سگ ولگرد و بوف کور و صادق خدایا اتفاقی مرحمت کن به انسان درد و داغی مرحمت کن مرید و شیخ بسیار است اینجا خداوندا چراغی مرحمت کن خدا یک روز می آید ز سمت ناکجا آباد رموز عشق بازی را به انسان یاد خواهد داد و یا یک روز خواهد برد از اینجا دل ما را به ما جغرافیای بی حد و آزاد خواهد داد کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند بگذرد از هفت بند ما صدا را تر کند قطره قطره رقص می گیرد روی چتر لحظه ها رشته رشته مو یرگهای هوا را تر کند آهسته آهسته دارد گل می کند التهابم چیزی شبیه شکفتن دارد می آید به خوابم انگار چیزی دلم را در مشت خود می فشارد دیروز عاشق نبودم امروز مست و خرابم آن ماه گر ز کوچه ی ما نیز بگذرد شاید قرن سلطه ی پاییز نیز بگذرد صد مولوی هلاک شود در تب فراق تا شمس ماه ز مشرق تبریز بگذرد قندیل ماه , آویز بر سقف نگاهم تاریکی مطلق است چشم انداز هایم هرچند نومیدم ولی پیچیده گویا در آسمان آوازه ی آواز هایم از ارتفاع کوچک پرواز هایم افتاده ام به کوله بار راز هایم در پیش رویم طرح گنگی نقش بسته پایان حزن انگیزی از آغاز هایم به حقیقت من و تو آگاهیم هر دومون گم شده ی یک راهیم هر دو زخمی شده ی یک شلاق هر دو نفرین شده ی یک آهیم من و تو عاشق بی تدبیریم بی خبر از گذر تقدیریم درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم من که با دریا تکلم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام آن روز که سقف خانه ها چوبی بود گفتار و عمل در همه جا خوبی بود امروز بنای خانه ها سنگ شده دلها همه با بنا هماهنگ شده هر آنچه خواستم نیامد به دست چونکه بیگانه بودم به این دنیای پست پی آب بودم کوزه به دست چونکه آب یافتم کوزه شکست شب است و در به در کوچه های پر دردم فقیر و خسته به دنبال گم شده ام می گردم اسیر ظلمتم ای ماه پس کجا ماندی من به اعتبار تو فانوس نیاوردم یک عمر مقیم شب بمانیم در آینه تشنه لب بمانیم ما در تب و تاب شب بمانیم یک درد از این خزان بخوانیم دردیم و بسته ایم خود را بغضیم و شکسته ایم خود را ما عکس شنیده ایم خود را آهیم کشیده ایم خود را ناخدای موج و خورشیدیم ما بادبان سایه و بیدیم ما ما گل تاکیم و مستی میکنیم تا قیامت می پرستی می کنیم ما را نم گریه تشنه لب کرد دشنام به گرد ما طرب کرد ما چشم به راه راز ماندیم آواز نخوانده باز ماندیم موج زد شبنم و من تشنه لبم من هنوز از اثر صبح شبم صبح ها گونه ی تر می چسبد اشک با خون جگر می چسبد بسکه آینه زما تر شده است اشک ما آب مقطر شده است سهم ما خون ز جهان دیدن شد آخر این طالع زاییدن شد ؟؟؟ می زنم ناله به خون یعنی چه آخر این وضع زبون یعنی چه جوهر درد به رختم زده اند رنگ صد زخم به بختم زده اند هر گلی عطر جدایی دارد گلشن شب چه هوایی دارد شعله اینجا به در آمد از دود اشک در نیمه شب آمد به وجود شعله اینجا لب خاموشی هاست نیمه شب وقت فراموشی هاست می توان تکیه به خاموشی زد باده از جام فراموشی زد ما همه رمز سکوتی داریم نیمه شب ها ملکوتی داریم نیمه شب آینه رو می گیرد ماه در چشمه وضو می گیرد خاطرات آینه ام را پاک کرد شعر , اشک صورتم را پاک کرد بعد قلبم بوی زجر و خون چشید در جنین تنهایی من قد کشید
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |